زینب مسرور
چشم ها بی بهانه اشک می ریزند
بی بهانه، نه!
که رفتنت، بی درنگ ترین بهانه اشک های من است.
لحظه ها، داغدار غمی بزرگ اند
آب ها، در خروشند مصیبت عظمای خاک را
کلمات، مرثیه می شوند، غم غربت تو را
ای شرافت مدام
ای نجابت تمام
ای کهکشان صبر
ای زبان گویای علی علیه السلام
هر جا خاکی، آبی، خرابه ای می بینم
ناگاه، نامت، بر دروازه های اندیشه ام سبز می شود
هر جا قافله ای می بینم
عجیب دلم به یاد غربت لحظه هایت، می گیرد
بانو!
بر دیدگان مبهوت من
شوراب ناگزیری است
که هر روز، در فراغ تو، جاری می شود
چگونه باورمان شود بانو!
رفتنت؟
چگونه باورمان شود،
خاموشی فانوس مهربانی ات؟!
چگونه تو نیستی؛
که هنوز، هُرم خطبه های آتشینت
ریشه های ظلم و ستم را می سوزاند؟!
چگونه تو نیستی؛
که هنوز، درختان از شنیدن داستان رنج هایت قد خم می کنند؟!
و باران
بی وقفه، به یاد روزهای بی کسی ات
بی حسین!
بی عباس!
بی رقیه!
اشک می شود و از چشم ها باریدن آغاز می کند!
بانو!
چگونه باورمان شود که تو نیستی؟!
نظرات شما عزیزان: